جدول جو
جدول جو

معنی سپه بستن - جستجوی لغت در جدول جو

سپه بستن
(چَ / چِ خَ / خِ کَ دَ)
جمعآوری لشکر کردن. سپه آراستن:
ز می خوردن و بخشش و کار بزم
سپه بستن و کوشش و کار رزم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پی بستن
تصویر پی بستن
پی بندی کردن، پایه نهادن، بنیاد نهادن، بنا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کله بستن
تصویر کله بستن
پرده کشیدن، خیمه بستن، خیمه زدن، برای مثال درون خرگه از بوی خجسته / بخور عود و عنبر کله بسته (نظامی ۲ - ۱۵۶)، می دمد صبح و کله بست سحاب / الصبوح الصبوح یا اصحاب (حافظ - ۴۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پره بستن
تصویر پره بستن
حلقه زدن، دایره وار ایستادن مردم یا لشکریان، برای مثال از سواران پره بسته به دشت / رمۀ گور سوی شاه گذشت (نظامی۴ - ۵۹۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گره بستن
تصویر گره بستن
گره در چیزی انداختن
کنایه از پیچیده ساختن
فرهنگ فارسی عمید
(جَ رَ کَ)
از گفتن بازماندن:
هوشم نماند و عقل برفت و سخن ببست
مقبل کسی که محو شود در کمال دوست.
سعدی (کلیات چ فروغی ص 54)
لغت نامه دهخدا
(بِ شُ دَ)
ساختن سد در پیش رودی و مانند آن برای نشستن آب به اراضی اطراف. رجوع به سد شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
عصب بستن. (آنندراج). بستن وترعرقوب، بنا نهادن. (آنندراج). بنیاد گذاردن. پایه و بن نهادن. ساختن بنلاد و پایۀ بنا. بنوری برآوردن دیوار. محکم کردن بن دیوار و بنا:
نه در قمر دل و نی در جدی توان بستن
بر آب و آتش حاشا که پی توان بستن
دهد عمارت گیتی بسیل دیده ولی
هم از غبار دل ماش پی توان بستن.
مسیح کاشی
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ کَ دَ)
چپ افتادن. مخالفت کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). اعتراض کردن. (ناظم الاطباء) ، مکاری ورزیدن. (آنندراج). حیله بکار بردن. (ناظم الاطباء) ، بطرف چپ بستن. بسمت چپ بستن چیزی. از چپ بستن چیزی:
حرفی ز پیچ وتاب محبت شنیده ای
چپ بستنی ز زلف چلیپاندیده ای.
سالک یزدی (از آنندراج).
رجوع به چپ افتادن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
عقده ساختن. معقد کردن. تعقد. استوار کردن:
برزم اندر آید (رستم) بپوشد زره
یکی جوشن از بر ببندد گره.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(خُ رو رَ تَ)
پدید شدن پینه و آبله در دست و پا. (ناظم الاطباء). کوره بستن. کبره بستن. و رجوع به شغه و شغیدن شود: مجل، شغه بستن دست یعنی آبله شدن. (دهار). شغه بستن دست. اکناب، شغه بستن دست. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
گرد کردن. فراهم آوردن. مجموعه ترتیب دادن از اجزاء مشابه چیزی چنانکه ساقه های گیاه یا گل و غیره. گل های فراهم کرده بهم پیوستن گلدسته را:
زو دسته بست هرکس مانند صد قلم
بر هر قلم نشانده بر او پنج شش درم.
منوچهری.
دسته ها بسته به شادی بر ما آمده ای
تا نشان آری ما را ز دل افروز بهار.
منوچهری.
ریاحین سیراب را دسته بند
برافشان ببالای سرو بلند.
نظامی.
بود خار و گل با هم ای هوشمند
چه در بند خاری تو گل دسته بند.
سعدی.
کدامین لاله را بویم که مغزم عنبرآگین شد
چه ریحان دسته بندم چون جهان گلزار می بینم.
سعدی.
گلستان ما را طراوت گذشت
که گل دسته بندد چو پژمرده گشت.
سعدی.
بسته بسی دستۀ گل دلفریب
کوشش صد دسته نموده بزیب.
میرخسرو.
- دسته بسته، اجزاء مشابه چیزی بر هم نهاده شده. مجموع. فراهم. برهم نهاده:
گل پروند دسته بسته بود
مست در دیدۀ خجسته نگر.
عماره
لغت نامه دهخدا
(دَ هََ کَ دَ)
نصب کردن خیمه از پارچۀ تنک و لطیف. (فرهنگ فارسی معین) :
ابر گوهربار زرین کله بندد در هوا
گر ز دریای کفش خورشید برگیرد غبار.
فرخی.
عروس ماه نیسان را جهان سازد همی حجله
به باغ اندر همی بندد ز شاخ گلبنان کله.
فرخی.
چون هوا از گرد تاری کله بست
بر زمین خون مفرشی دیگر کشید.
مسعودسعد.
چون زبور خواندی از خوشی آواز او مرغان هوا کله بستند از بالا. (مجمل التواریخ و القصص).
نه کله بندد شام از حریر غالیه رنگ
نه حله پوشد صبح از نسیج سقلاطون.
جمال الدین عبدالرزاق.
صبحدم چون کلّه بندد آه دودآسای من
چون شفق در خون نشیند چشم شب پیمای من.
خاقانی.
بسا ابرا که بندد کلۀ مشک
به عشوه باغ دهقان را کند خشک.
نظامی.
درون خرگه از بوی خجسته
بخور عود و عنبر کله بسته.
نظامی.
شب از عنبر جهان را کله می بست
زمستان بود و باد سرد می جست.
نظامی.
چون فلک قبای اطلس روز از پشت جهان باز کرد و لباس شب درپوشید و فرزین چرخ که ماه خوانند به شاهرخ از جمشید فلک که خورشید گویند ببرد و از نور او در شب دیجور خود کله بست. (تاریخ طبرستان) ، به کنایه، دایره وار گرد چیزی فراهم آمدن: چنان شد که هر وقت پای در رکاب آوردی سیصد نفر علوی شمشیر کشیده گرداگرد او کله بستندی. (تاریخ طبرستان).
می دمد صبح و کله بست سحاب
الصبوح الصبوح یا اصحاب.
حافظ.
و رجوع به کله شود، نصب کردن کله. نوعی آذین بستن در جشن ها:
کله بستند گرد شهر و سرای
شهریان ساختند شهرآرای.
نظامی.
چون مهد خواهر به مدینۀ تبریز رسید، شهر را آیین بستند و کله بستند. (سلجوقنامۀ ظهیری چ خاورص 21). و رجوع به کله شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُ کَ دَ)
کره زدن. کره برآوردن. کره گرفتن: تعشیش، کره بستن نان. (زوزنی). کپک زدن. سپیدک زدن. اور زدن. رجوع به کره گرفتن و کره برآوردن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ زَ دَ)
شوخ گرفتن روی زخم و پوست دست و مانند آن. شوخگین شدن. کوره بستن. پینه بستن. شوغه بستن. کبره بستن. رجوع به کبره بستن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
ره بستن. مقابل راه گشودن و راه واکردن. (از آنندراج). مانع رفتن شدن. (فرهنگ نظام) :
نبست راهش هرگز بلا و فتنه چنانک
نبست هرگز راه سکندر آتش و آب.
مسعودسعد.
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت.
حافظ.
راه مردم بست از قفل تو راه اشک ما
هر کجا شد قفل، دریا، نیست امکان گذر.
سیفی بدیعی (از بهار عجم).
از قضا کردشان کسی آگاه
کز کمین بسته اند دزدان راه.
مکتبی شیرازی.
هماندم که اندیشۀ ناپسند
بمغز اندرت زاد، راهش ببند.
رشید یاسمی.
- راه بستن بر کسی یا چیزی، جلوگیری کردن از او. مانع شدن از وی. بستن راه او به قصد مخالفت با وی:
ببندد همی بر خرد دیو، راه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ)
زه بستن. چله برکمان بستن. کمان را چله و زه کردن. زه بستن کمان را:
کمانگر به نیروی فیض الست
تواند بقوس قزح چله بست.
ملاطغرا (از آنندراج).
زآسمان نتوان طرفی از فغان بستن
به زور چله نشاید به این کمان بستن.
شریف الهام (از آنندراج).
رجوع به چله شود
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
سخت شدن زمین پس از آبیاری که زمین خشک شده و بقسمتهای خرد و بزرگ شکاف برمیدارد. (یادداشت مؤلف). طبقه ای از لای سخت گرفتن سطح زمین کشت شده که مانع از آسان سر زدن و روئیدن آن شود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ یِ تَ)
دیوارگونه ای از خار یا نی یا علف اطراف محلی بستن. چپر ساختن. پرچین بستن. پرچین ساختن:
کنار جوی از سبزه چپر بست
میان کوه از لاله کمر بست.
(از جهانگیری).
، دیواری در برابرقلعه از خاک و چوب برای تسخیر آن ساختن: لشکر مغول پیرامن شهر فرودآمدند و چپر بستند. (رشیدی). رجوع به چپر و چپر ساختن شود
لغت نامه دهخدا
(تَهْ نِ کَ دَ)
راه بستن. سد طریق کردن.
- ره بستن بر کسی، سد راه او شدن. (یادداشت مؤلف). جلو راه و حرکت او را گرفتن. رجوع به راه بستن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
کنایه از کوچ کردن و سفر کردن. (برهان) (انجمن آرا) (رشیدی) (ناظم الاطباء). سفر کردن. (غیاث) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) :
بنه بست زین کوی هفتاد راه
به هفتم فلک برزده بارگاه.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از وسمه بستن
تصویر وسمه بستن
مالیدن وسمه برابر و وجز آن
فرهنگ لغت هوشیار
ایجاد گره کردن، پیچیده کردن معقد ساختن، محکم کردن استوار کردن: برزم اندر آید (رستم) بپوشد زره یکی جوشن از بر ببندد گره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کله بستن
تصویر کله بستن
نصب کردن خیمه از پارچه تنک و لطیف: (میدهد صبح و کله بست سحاب الصبوح الصبوح یا اصحاب خ) (حافظ)، نصب کردن کله: (چون مهد خواهر تبریز بمدینه رسید شهر را آیین بستند و کله بستند)
فرهنگ لغت هوشیار
گرداگرد گرفتن حلقه زدن دور کردن چنبر زدن دایره بستن پره کردن پره کشیدن پره داشتن پره بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ره بستن
تصویر ره بستن
سد طریق کردن، راه بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چپ بستن
تصویر چپ بستن
مخالفت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
بستن عصب بستن وتر عرقوب، بنا نهادن بنیاد گذاردن ساختن: دهد عمارت گیتی بسیل دیده ولی هم از غبار دل ماش پی توان بستن، (مسیح کاشی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چله بستن
تصویر چله بستن
زه بستن، زه بستن کمان را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راه بستن
تصویر راه بستن
مانع رفتن شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پته بستن
تصویر پته بستن
جای جای بند بستن در جویهای شیب دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنه بستن
تصویر بنه بستن
کوچ کردن و سفر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وسمه بستن
تصویر وسمه بستن
((~. بَ تَ))
مالیدن وسمه بر ابرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کله بستن
تصویر کله بستن
((کَ لِّ. بَ تَ))
خیمه زدن
فرهنگ فارسی معین
کوچ کردن، کوچیدن، حرکت کردن، سفر کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد